آرزو
آرزوکرده بودم که:
آیا میشود یک باردیگراورا در کنار
خودببینم؟
آیاروزگاردوباره به من این بخت خوش را
هدیه خواهدکردکه فقط یک باردیگر،نه ازخیلی نزدیک،
درچشمهای اوخیره شوم......
زمانها گذشت وگذشت.........
آرزوی من برآورده شد.وآن زمان که
کم کم داشتم ازیادش می کاستم اورادیدم
ودرچشمان اوخیره شدم.
درچشمانش چیزی بودشبیه به هیچ...
یاشایدشبیه به یک تکه ابرشست وشو.
یاشایدشبیه به یک تکه از یک سرامیک شکسته..
نمی دانم چه بود،هرچه بودهم چشمانم راسوزاندوهم بریدوهم پاک کرد.
هرچه بودآنقدربُرنده بودکه مراپشیمان کند،که
چرادیدارش راآرزو کرده بودم.
هرچه بود،باری راکه می رفتم برزمین بگذارم،
دوباره،سنگینتر،بردوشم نهاد،...........
کاش اورادیگرنبینم.
کاش ازیادم می رفت.
کاش بایک بدرود،تاهمیشه ترکش می کردم.دیگرچه بگویم که بدانی هنوز،
یادت کبریت زندگانی من است،
کاش زبان مرامی فهمیدی،ای مهربان سنگدل....
[ بازدید : 853 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ][ دوشنبه 9 تير 1393 ] [ 14:41 ] [ امید ]
[ ]